معنی مقصود و مراد

حل جدول

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

مقصود

مقصود. [م َ](ع ص، اِ) آهنگ نموده شده.(آنندراج). طلب شده و آهنگ شده و قصدشده.(ناظم الاطباء). || مراد و نیت و خواهش وکام و آرزو و غرض و آهنگ و اراده و قصد و مطلوب.(ناظم الاطباء). مراد. مرام. مطلوب. منظور. کام. هدف. خواست. خواسته.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): هرکه یک روز در پیش او زانو زده است برای علم یا برای یافتن مقصود، بزرگ طریقت و مقتدای وقت خویش شده است.(ترجمه ٔ رساله ٔ قشیریه چ فروزانفر ص 2). خبر دادن از منازل نه چنان بود که از مقصود خبر دهد.(ترجمه ٔ رساله ٔ قشیریه چ فروزانفر ص 745). بفرمود تا کار ایشان بساختند و مقصود ایشان حاصل کردند.(سیاست نامه). و می گوید مقصود تو از او حاصل آید.(سیاست نامه).
به عدل و فضل وجود و حشمت و جاه
رسانیده است عالم را به مقصود.
ابوالفرج رونی.
مقصود می نیابم و می جویم
مقصد همی نبینم و می تازم.
مسعودسعد.
چون شاه کامل است و ظفر رادلایل است
مقصود حاصل است و سخن گشت مختصر.
امیرمعزی.
هرچند خرمند ز هر دو جهانیان
مقصود هردو خرمی شاه سنجر است.
امیرمعزی.
خسروا شاها ز مقصودی که حاصل شد ترا
هست از اقبالی که آن اقبال بی چون و چراست.
امیرمعزی(دیوان چ اقبال ص 93).
گویی ببر از صحبت نااهل بر من
از جان ببرم گر همه مقصود تو این است.
سنائی.
اگر مروت و جود است در جهان موجود
چرا ز هر دو بحاصل نمی شود مقصود.
ادیب صابر.
چون به مقصود پیوست گرد درگاه پادشاه برآمد.(کلیله و دمنه). و عاقل باید... پیش از آنکه قدم در راه نهد مقصود معین گرداند.(کلیله و دمنه). مرد گفت ترا از این سؤال چه مقصود است.(کلیله و دمنه). یک ماه و دوماه مقام کنند و بی حصول مقصود بازنگردند.(چهارمقاله ص 30). مقصود از تحریر این رسالت و تقریر این مقالت اظهار فضل نیست.(چهارمقاله ص 135). اگر ذکر ایشان وکیفیت آن حال کرده شود به تطویل انجامد و مقصود ما ذکر این حدیث نیست.(اسرار التوحید چ صفا ص 20). یا باسعید، صد و بیست و چهار هزار پیغامبر که آمدند به خلق خود مقصود یک سخن بود.(اسرارالتوحید چ صفا ص 26).تا آن وقت که این عالم را این مرغ از این ارزن پاک نکند تو به مقصود نخواهی رسید.(اسرار التوحید چ صفاص 44). نظام الملک زبان داد و گفت امشب با سلطان بگویم و مقصود شما حاصل گردانم.(راحه الصدور راوندی).
با این همه در میانه مقصود تویی
جای گله نیست چون توهستی همه هست.
اثیرالدین اخسیکتی.
قائم به وزیری که ز آثار وجودش
مقصود عیان گشت وجود حیوان را.
انوری.
ای تو مقصود فلک هم آز را گشتی اسیر
وی تو مسجود ملک هم دیو را گشتی شکار.
جمال الدین اصفهانی.
مرغکی را وقت کشتن می دوانید ابلهی
گفت مقصود از دوانیدنش نازک گشتن است.
خاقانی.
ذوالفخر بهاء دین محمد
مقصود نظام اهل عالم.
خاقانی.
مقصودطبیعت آدمی بود
از حیوان و نبات و ارکان.
خاقانی.
مقصد و مقصود او از آن امهال، املال اهل اسلام بود.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
کزین مقصود بی مقصود گردم
تو آتش گشته ای من عود گردم.
نظامی.
زر که بر او سکه ٔ مقصود نیست
آن زر و زرنیخ به نسبت یکی است.
نظامی.
مراد شه که مقصود جهان است
بعینه با برادر همچنان است.
نظامی.
عود شد آن خار که مقصود بود
آتش گل مجمر آن عود بود.
نظامی.
وتا دست هم عنان ارادت نشود سر به تناول هیچ مقصود نتواند یازید.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 23).
دمی زیشان یکی از پای ننشست
که تا خود کی دهد مقصودشان دست.
عطار.
آفرینش را جز او مقصود نیست
پاک دامن تر از او موجود نیست.
عطار.
مقصود از علم عروض آن است تا مردم بر نظم کلام قادر گردند.(المعجم چ دانشگاه ص 24). و معنی زحف، دوری است از اصل و تأخیر از مقصد و مقصود.(المعجم چ دانشگاه ص 40). مقبل را قلت و ضعف حالت از ادراک به مقصود مانع نیست.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 14). به هر مقصد که رسیدند با مقصود و مراد خویش خوشدل بازگشتند.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 154).
باز با خود گفت صبر اولیتر است
صبر با مقصود زوتر رهبراست.
مولوی.
چونکه مقصود از شجر آمد ثمر
پس ثمر اول بود آخر شجر.
مولوی.
چونکه مقصود از وجود اظهار بود
بایدش از پند و اغوا آزمود.
مولوی.
لیک مقصودم از آن تعلیم تست
ای مسلمان بایدت تعلیم جست.
مولوی.
مرا تو غایت مقصودی ازجهان ای دوست
هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست.
سعدی.
دشمنی ضعیف که در طاعت آید و دوستی نماید مقصودش جز این نیست که دشمنی قوی گردد.(گلستان).
نبردند پیشش مهمات کس
که مقصود حاصل نشد در نفس.
سعدی(بوستان).
مقصود هر دو کون تویی از فنا مترس
چون آب زندگی تو از منبع بقاست.
ابن یمین.
و هر چند حصول مقصود و وصول مقصد طالبان حقیقت و سالکان طریقت بر سفر موقوف نیست.(مصباح الهدایه چ همایی ص 264). و هر که قصد سفر دارد باید که دوازده ادب رعایت کند: اول تقدیم نیتی صالح و تعیین مقصودی معتبر.(مصباح الهدایه، أیضاً ص 264). مقصودی دیگر استکشاف دفاین احوال نفس است و استخراج رعونات و دعاوی او.(مصباح الهدایه، أیضاً ص 265). و لکن مراد و مقصود از تحقیر قدر زهد... دفع آفت عجب و اغترار است.(مصباح الهدایه، أیضاً ص 375).
به این شوقی که من در کعبه ٔ مقصود رو دارم
دلی از سنگ می باید که گردد سنگ راه من.
صائب.
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه.
خیالی(از امثال وحکم ج 4 ص 1721).
گر ره به خدا جویی در گام نخست
نقش خودی از صفحه ٔ جان باید شست
گم گشته ز تو گوهر مقصود و تو خود
تا گم نشوی گمشده نتوانی جست.
نشاط.
مقصود کاخ و حجره و ایوان نگاشتن
کاشانه های سربه فلک برفراشتن
آن است تا دمی به مراد دل اندر او
با دوستان یکدل دل شاد داشتن.
(امثال و حکم ص 1721، بدون ذکر نام شاعر).
- بی مقصود، مراد نایافته. به کام نارسیده. ناکام:
کزین مقصود بی مقصود گردم
تو آتش گشته ای من عود گردم.
نظامی.
- مقصود بردن، کام یافتن. کام برگرفتن:
چو خسرو ازلب شیرین نمی بَرَد مقصود
قیاس کن که به فرهاد کوهکن چه رسد.
سعدی.
- مقصود کن فکان، اشاره به حضرت رسول صلوات اﷲ علیه وآله باشد.(برهان)(از ناظم الاطباء). کنایه از ذات حضرت صلی اﷲ علیه و سلم.(غیاث)(آنندراج):
آن شاهد لعمرک و شاگرد فاستقم
مخصوص قم فانذر و مقصود کن فکان.
خاقانی.
- مقصود یافتن، به آرزو رسیدن. به مطلوب رسیدن. به مراد نایل شدن:
این منم یافته مقصود و مراددل خویش
از حوادث شده بیگانه و با دولت خویش.
(از کلیله و دمنه).
مقصود نیافت هرکه در عشق
خاقانی وار برنیامد.
خاقانی.


مراد

مراد. [م ُ] (ع اِ) (از «رود») نعت مفعولی از اِراده. آرزو. کام. خواسته. بویه. خواهش:
چون جامه ٔ اشن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار بحاجت مراد خویش.
رودکی.
بقا بادش چنان کو را مراد است
همی تا چرخ گردون را مدار است.
عنصری.
رزبان برزد سوی رز گامی را
غرضی را و مرادی را کامی را.
منوچهری.
گفت مرادی دیگر است اگر آن حاصل شود هر چه به من رسیده است بر دلم خوش شود. (تاریخ بیهقی).
تا به تازه گشتن اخبارسلامتی خان و رفتن کارها بر قضیت مراد لباس شادی پوشیم. (تاریخ بیهقی).
اگر مرا مرادی بودی وی را تباه کردندی. (تاریخ بیهقی ص 370).
پادشا بر کامهای دل که باشد پارسا
پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا.
ناصرخسرو.
چو راهت گشاده کند زی مرادی
چنان دان که در پیش دیوار دارد.
ناصرخسرو.
نه هر چه مراد دل و جان خواهد بود
آن کار همیشه آنچنان خواهد بود.
مسعودسعد.
مرادت را ز ملک دهر هر چیز
که تو خواهی نهاده در کنار است.
مسعودسعد.
طلبت گر درست باشد و راست
هم به اول قدم مراد تراست.
سنائی.
هر که آنجا نشیند که خواهد و مرادش بود چنانش کشند که نخواهد و مرادش نبود. (اسرارالتوحید).
حال من بنده در ممالک تست
حال آن یخ فروش نیشابور
از چه برداشتم حساب مراد
کآن نشد از حساب ضرب کسور.
انوری.
اجری کام ز دیوان مرادم نرسید
چون نرانند عجب داری اگر می نرسد.
خاقانی.
هر چه رفت ازورق عمر و جوانی و مراد
چون دریغش خورم اول ز سپر برگیرم.
خاقانی.
پیشگاه مراد چون طلبم
که به من آستانه می نرسد.
خاقانی.
مراد شه که مقصود جهان است
بعینه با برادر همچنان است.
نظامی.
آن را که مراد دوست باید
گو ترک مراد خویش گیرد.
سعدی.
|| منظور. مقصود. قصد. غرض. مطلوب:
چو ایشان برفتند سودابه گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت
نگوئی مرا تا مراد تو چیست
که بر چهر تو فر چهر پری است.
فردوسی.
مرادش گر از تو به حاصل نشد
تو حاصل شدی در غم بی زوال.
ناصرخسرو.
لیکن می نماید که مراد ایشان تقریر شعر و تحریک حکایت بوده است. (کلیله و دمنه). و تو اگر چه مراد خویش مستور می داشتی من آثار آن می دیدم. (کلیله و دمنه). در جمله مراد از مساق این سخن آن بود که چنین پادشاه بدین کتاب رغبت نمود. (کلیله و دمنه).
مارا مراد ازین همه یارب وصال اوست
یارب مراد یارب ما را به ما رسان.
خاقانی.
مدار ملکت عالم مراد خلقت آدم
قوام مرکز سفلی امام حضرت اعظم.
خاقانی.
و او جهد بسیار کرد تا تمشیت آن شغل بگیرد و خلل ها که به حواشی ملک راه یافته بود زایل گرداند، قوت و قدرت او از آن مرادقاصر شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 76). دست رد بر روی مراد او بازنهادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 338). و مراد از لفظ صدر ابتداء مصراع است. (المعجم، از فرهنگ فارسی معین).
گفت پیغمبر که هر کو سرنهفت
زود گردد با مراد خویش جفت.
مولوی.
خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بی زبان معلوم شد او را مراد.
مولوی.
من چو لب گویم لب دریا بود
من چو لا گویم مراد الا بود.
مولوی.
اگر مراد تو ای دوست نامرادی ماست
مراد خویش دگر بار می نخواهم خواست.
سعدی.
مراد از نزول قرآن تحصیل سیرت خوب است. (گلستان سعدی).
مرا رضای تو باید نه زندگانی خویش
اگر مراد تو قتل است وارهان ای دوست.
سعدی.
طلبت چون درست باشد و راست
خود به اول قدم مراد تراست.
اوحدی.
مرادی را ز اول تا ندانی
کجا در آخرش جستن توانی.
جامی.
اگر مراد وی از این سخن عناد من است
کلیم را چه زیان خیزد از خوار بقر.
قاآنی.
|| معنی. مدلول. مفهوم. مقتضی فحوی. مفاد. تأویل. تفسیر. (یادداشت مؤلف). || مطلوب.مقبول. خواسته: اگر برقرار ما راه راست گیرد چنانکه مراد باشد کار گذارده شود. (تاریخ بیهقی ص 592).
مراد خدا از جهان مردمی است
دگر هرچه بینی همه سرسری است.
ناصرخسرو.
خردمندا مراد ایزد از دنیا به حاصل کن
مراد او تو خود دانی چه چیز است ار خردمندی.
ناصرخسرو.
اهل جستی مجوی خاقانی
کاین مراد از جهان به کس نرسد.
خاقانی.
ذاتش مراد عالم و او عالم کرم
شرعش مدار قبله و او قبله ٔ ثنا.
خاقانی.
مراد اهل طریقت لباس ظاهر نیست
کمر به خدمت سلطان ببند و صوفی باش.
سعدی.
|| میل. تمایل. خواست. هوی: نزدیک نماز شام بوالحسن عقیلی را نزدیک پسر فرستاد به پیغام که امروز ما رامراد می بود که شراب خوردیمی و ترا شراب دادیمی، امابیگاه است. (تاریخ بیهقی ص 128).
ای به هوا و مراد این تن غدار
مانده به چنگال باز آز گرفتار.
ناصرخسرو.
تا متابع بوم رسول ترا
نروم بر مراد خویش و قیاس.
ناصرخسرو.
بسیار تاختی به مراد اکنون
زین مرکب مراد فرونه زین.
ناصرخسرو.
مال و عمر خویش در مرادهای این جهانی نفقه کند. (کلیله و دمنه).
عاشق آن است کو به ترک مراد
هر چه هستی است رایگان بخشد.
خاقانی.
گفتی ز جفا چه کردم آخر
چندانکه مراد تست کردی.
خاقانی.
|| عزم.اراده. خواست. قصد: هرگاه مراد باشد به دو هفته به نشابور باز توان آمد. (تاریخ بیهقی ص 456).
اگر چیز از مراد خویش بودی
نگشتی خاربن جز ناژ و عرعر.
ناصرخسرو.
دوم [از منافع لب آن است که] آب دهان را از بیرون آمدن بی مراد بازدارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || کام. کامرانی. موفقیت:
من کز همه حال و کارش آگاهم
هرگز طلبم مراد و کامش را.
ناصرخسرو.
طبایع را چو دانستی سوءالم را جوابی گو
چرا ضدان یکدیگر مراد از یکدگر دارد.
ناصرخسرو.
مراد و نشاط و خزینه ٔ جهان
بیاب وببین و بپاش و بخور.
مسعودسعد.
خواهی ره مراد گشادن به هر دوده
اول گشادنامه ٔ سلطان شرع گیر.
خاقانی.
نقش مراد از در وصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی.
نظامی.
جوانی و مراد و پادشاهی
ازین به گر بهم باشد چه خواهی.
نظامی.
و آن را که بر مراد جهان نیست دسترس
در زاد و بود خویش غریب است و ناشناخت.
سعدی.
بسا مراد که در عین نامرادی هاست.
؟
|| مرشد. پیر. مقتدا. مقابل مرید:
سخت خامی باشد و تردامنی در راه عشق
گر مریدی با مراد خود شود زورآزمای.
سنائی (از فرهنگ فارسی معین).
- باد مراد، باد موافق. باد شرطه. بادی که در دریا موافق جهت مقصود وزد. مقابل باد مخالف. (یادداشت مؤلف).
- برمراد، مقضی المرام. کامروا: چون کار ترکستان قرار گرفت رسولان ما رابرمراد بازگردانیدند. (تاریخ بیهقی ص 432). خوارزم شاه حرکت کرد از خوارزم برجانب آموی و مرا سوی درگاه بازگردانیدند بر مراد. (تاریخ بیهقی ص 347). آن کارچنان بکرد که خردمندان و روزگاردیدگان کنند و برمراد بازآمد. (تاریخ بیهقی). سزد از جلالت آن جانب کریم که رسولان را آنجا دیر داشته نیاید و بزودی بر مراد بازگردانیده شود. (تاریخ بیهقی ص 109).
- || به دلخواه. مطابق میل:
اگر خواهی در هر دلی محبوب باشی و مردمان از تو نفور نباشند بر مراد مردمان گوی. (قابوسنامه).
چند قاصد آمد از نزدیک عبدوس که کارها بر مراد است. (تاریخ بیهقی ص 344). کارها به فر دولت عالی برمراد است و هیچ خلل نیست. (تاریخ بیهقی ص 280).
نرانده اند قلم برمراد آدمیان
نداده اند کسی را ز حلم و علم خبر.
ناصرخسرو.
هر کار که بر مراد او کردی
بسیار خوری از او پشیمانی.
ناصرخسرو.
فلک گر خود کم گر بیش گردد
همیشه بر مراد خویش گردد.
ناصرخسرو.
کهتری ام چنانکه او گوید
بر مرادش مرا ره و رفتار.
مسعودسعد.
از آن پس کار خسرو خرمی بود
ز دولت برمرادش همدمی بود.
نظامی.
از هر چه نه بر مراد تو خواهد بود
گر رنجه شوی دراز رنجی داری.
(جوامعالحکایات).
- || به رای. به خاطر. به کام. به خواست:
خویشتن سوزیم هر دو بر مراد دوستان
دوستان در راحتنداز ما و ما اندر حزن.
منوچهری.
تو بر مراد اوبه چه می تازی
گاهی به چین و گاه به قسطنطین.
ناصرخسرو.
این چهار اجساد کان کاینات
برمراد کن فکان خواهم فشاند.
خاقانی.
- بر مراد دل، به دلخواه:
جستی و یافتی دگری بر مراد دل
رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما.
منوچهری.
- به مراد، به دلخواه. مطابق میل. به کام دل:
دوستان را بیافتی به مراد
سر دشمن بکوفتی به گواز.
فرخی.
پسر تو به مراد دل تو خواجه زیاد
ورچه هرگز نبود همچو پدر هیچ پسر.
فرخی.
ایزد امروز همه کار برای تو کند
همه عالم به مراد و به هوای تو کند.
منوچهری.
هر چه من پس از این نویسم به مراد و املاء ایشان باشد. (تاریخ بیهقی ص 328). صاحب برید جز به مراد و املاء ایشان چیزی نمی تواند نبشت. (تاریخ بیهقی ص 324). اگر مثال سالار بکتغدی نگاه داشتندی این خلل نیفتادی، نداشتند و هرکس به مراد خویش کار کردند. (تاریخ بیهقی ص 493).
تا به مرادم زنخش نرم بود
پاک صواب است تو گفتی خطاش.
ناصرخسرو.
بسیار تاختی به مراد اکنون
زین مرکب مراد فرونه زین.
ناصرخسرو.
هزار سال تنعم کنی بدان نرسد
که یک زمان به مراد کسیت باید بود.
ناصرخسرو.
قومی می گویند زود به مراد خویش پادشاهی به او گذاشت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 14).
چون میسر نمی شود به مراد
خدمت صدرشاه و قربت وی.
ظهیر.
صد روزه به درد دل گرفتم
عیدی به مراد جان ندیدم.
خاقانی.
اگر انجام این حالت به مراد من برآید چندین درم زاهدان را دهم. (گلستان سعدی).
زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد.
صائب.
- بی مراد، ناخواسته. من غیر قصد. بلااراده. غیر ارادی. نه بر میل و اراده: دوم [از منافع لب آن است که] آب دهان را ازبیرون آمدن بی مراد بازدارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
عجب ماند شه زآن بهشتی سواد
که چون آورد خنده ٔ بی مراد.
نظامی.
- || ناکام. نامراد. ناموفق. ناکامیاب. رجوع به بی مرادی در سطور ذیل شود.
- بی مرادی، ناکامی. ناکامروائی. نامرادی:
دل از بی مرادی به فکرت مسوز
شب آبستن است ای بردار به روز.
سعدی.
بر جور وبی مرادی و درویشی و هلاک
آن را که صبر نیست محبت نه کار اوست.
سعدی.
- پیراهن مراد.
- مراد افتادن، میل کردن.عزم و آهنگ کردن: مراد افتاده است که تا کساری باری بیائیم تا این نواحی دیده آید. (تاریخ بیهقی ص 462).
- مراد برآمدن، کامیاب شدن موفق گشتن. به مقصود رسیدن: اگر آنجا رسیدندی مرادی بزرگ برآمدی و چون ترسیدند بنه ها را به تعجیل براندند. (تاریخ بیهقی ص 619). این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوندی را مرادی برآید. (تاریخ بیهقی).
همه مراد برآید چو روزگار بود.
قطران.
- مراد برآمدن (از...)، ناکام و نامراد شدن:
هر که به معشون سالخورده دهد دل
چون دل خاقانی از مراد برآید.
خاقانی.
- مراد برآوردن، حاجت روا کردن. به کام و آرزو رساندن:
مراد هر که برآری مطیعامر تو شد
خلاف نفس که گردن کشد چو یافت مراد.
سعدی.
که گر روزی مرادش بر نیاری
دو صد چندان عیوبت برشمارد.
سعدی.
- مراد برداشتن، کام گرفتن. به کام رسیدن: اگر می خواهی که مرادی از من برداری باید کی فلان شب تنها بیائی. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 110).
- || دل برگرفتن. امید برگرفتن. مأیوس شدن. قطع امید کردن:
مگو سعدی مراد خویش برداشت
اگر تو سنگدل من مهربانم.
سعدی.
- مراد حاصل شدن، مراد به حاصل آمدن، مراد حاصل گشتن. برآمدن حاجت و مقصود. روا شدن آرزو. حاصل شدن مقصود و کام: چون به مرو رسیدیم همه مراد حاصل شود. (تاریخ بیهقی ص 635). ما در این هفته از این جا حرکت خواهیم کرد همه مرادها حاصل گشته. (تاریخ بیهقی). کارها یک رویه شد و مرادها به تمامی به حاصل آمد. (تاریخ بیهقی).
مرادش گر از تو به حاصل نشد
تو حاصل شدی در غم بی زوال.
ناصرخسرو.
عقل است ابدی اگر بقا بایدت
وز عقل شود مراد تو حاصل.
ناصرخسرو.
چونکه اسرارت نهان در دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود.
مولوی.
- مراد حاصل کردن، به مقصود رسیدن. موفق شدن. متمتع گشتن. بهره گرفتن.
- مراد خواستن، مراد طلبیدن. حاجت خواستن.
- مراد خاطر، میل. تمایل. آرزو: مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدم دارد. (گلستان سعدی).
- مراد دادن، حاجت برآوردن:
چو دور دورتو باشد مراد خلق بده
چو دست دست تو باشد درون کس مخراش.
سعدی.
- مراد راندن، کام رانی کردن. کام گرفتن:
امیر باش و جهان را به کام خویش گذار
هوای خویش بیاب و مراد خویش بران.
فرخی (از آنندراج).
- مراد طلبیدن، تقاضای برآوردن حاجت خود کردن. (فرهنگ فارسی معین). حاجت خواستن:
خیزتا از در میخانه گشادی طلبیم
بر در دوست نشینیم و مرادی طلبیم.
حافظ (از فرهنگ فارسی معین).
- مراد گرفتن، حاجت روا شدن. به تمنا و آرزو رسیدن.
- || کام گرفتن. به کام رسیدن. کام جستن:
چنانت دوست می دارم که وصلت دل نمی خواهد
کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن.
سعدی.
- مراد دل، مطلوب. مقصود. خواسته. آرزو:
نه هرچه مراد دل و جان خواهد بود
آن کار همیشه آنچنان خواهد بود.
مسعودسعد.
- || هوی و هوس:
بنده ٔ مراد دل نبود مردی
مردان مگوی طفل و صبایا را.
ناصرخسرو.
- مراد نفس، هوی و هوس. هوای نفس:
صبر از مراد نفس و هوی باید
این بود قول عیسی شعیا را.
ناصرخسرو.
- مرادیافتن، به مقصد و مطلوب رسیدن. حاجت روا شدن. کامروا گشتن:
گر از جور دنیا همه رست خواهی
نیابی مرادت جز اندر جوارش.
ناصرخسرو.
به راه بادیه بودن به ازنشستن باطل
اگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم.
سعدی.
مراد هر که برآری مطیع امر تو شد
خلاف نفس که گردن کشد چو یافت مراد.
سعدی.
نیابد مراد آنکه جوینده نیست
که جویندگی عین یابندگی است.
خواجو.
|| سرانجام. عن قریب. بزودی. (ناظم الاطباء) ؟

مراد. [م ُ] (اِخ) سلطان مراد سوم، از سلاطین عثمانی است و از 982 تا 1003 هَ.ق. سلطنت کرد. رجوع به سلسله های اسلامی ص 209 شود.

مراد. [م ُ] (اِخ) سلطان مراد اول، از سلاطین عثمانی است. وی از 769 تا 791 هَ. ق. بر اناطولی و بالکان و ممالک عربی حکمرانی کرد. رجوع به سلسله های اسلامی ص 208 شود.

فرهنگ عمید

مراد

خواسته، آرزو،
مقصود، منظور،
(اسم، صفت) (تصوف) پیر،
آنچه موجب کامرانی و موفقیت شود،
* مراد طلبیدن: (مصدر متعدی) [قدیمی] درخواست کردن حاجت: خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم / به ‌ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم (حافظ: ۷۳۸)،

گویش مازندرانی

مراد

مراد – آرزو

فرهنگ فارسی آزاد

مراد

مُراد، خواسته شده، اراده شده -مقصود و منظور (اسم مفعول از اِرادَه)،

نام های ایرانی

مراد

پسرانه، خواست، آرزو، منظور، مقصود

فرهنگ معین

مقصود

(مَ) [ع.] (اِمف.) مراد، نیت، خواهش.


مراد

منظور، مقصود، خواسته، اراده شده. [خوانش: (مُ) [ع.] (اِمف.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

مقصود

آهنگ نموده شده، مراد، مطلوب، خواسته

معادل ابجد

مقصود و مراد

491

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری